سلامم
در شهری که همهی مردمش با شتاب به کار و زندگی میپرداختند، یک ساعت برجسته بر بام یک بنا درخشید. این ساعت با دستهای طلا و صفحههای شفافش، هر دقیقه از زمان را به دقت نشان میداد. اما با این همه دقت و اقتدار، این ساعت چیزی بیشتر از یک وسیلهی نشاندهندهی زمان بود. این ساعت راز و رمزهای زیادی در خود نهفته داشت. در ظاهر، این ساعت تنها یک وسیلهی مدیریت زمان بود، اما در باطنش، یک دنیای جادویی پنهان شده بود. هنگامی که ساعت به یک زمان خاص نزدیک میشد، در نورهای رنگینکمانی تابان و آوازی دلنواز به گوشان میرسید. هر که به این ساعت نگاه میکرد، مثل جادوگری که نقرهایها برایش مهیا کرده بود، به دنیایی دیگر منتقل میشد. در آن دنیا، هر چیز ممکن بود. آرزوها به حقیقت پیوسته، خواستهها به واقعیت تبدیل شده و عشق به شکوهی بیپایان دست یافته بود. این ساعت تازه شدیداً خاص نبود.
موفق باشی
معرکه یادت نره♡